خیلی دلتنگ و غمگینم
خودت بهتر میدونی که حال و هوای پاییز همیشه منو پرت میکنه به روزهای اول آشناییمون
خش خش برگها منو یاد عصرهایی میندازه که میومدی دنبالم و دستامو تو دستات می گرفتی و با هم قدم میزدیم تا به خونه برسیم
چایی دم میکردیم و فیلم میدیدم و حرف میزدیم
گاهی هم تو درس می خوندی و من در همون حال سرمو رو پاهات می ذاشتم و تو موهامو نوازش می کردی
بعضی وقتا من غذا درست می کردم و گاهی هم تو آشپزی می کردی هر چی که میخوردیم به نظرمون خوشمزه ترین غذای جهان میومد
وقتی که مهمون داشتیم میرفتیم تو آشپزخونه و یواشکی همدیگر رو می بوسیدیم و تحمل انتظار تا آخر شب رو نداشتیم و همیشه هم یکی اتفاقی ما رو میدید ولی اهمیتی نمیدادیم. ما به عشقمون افتخار می کردیم
ما خوشبخت ترین بودیم و در طول روز بارها به هم زنگ میزدیم و همیشه یه چیزی برای گفتن داشتیم
به هر بهانه ای سعی می کردیم که پیش هم باشیم
یادته یه متکای گنده داشتی که دوتایی بهش تکیه میدادیم و فیلم میدیدم؟ یادمه یه شب رو همون متکا با تلویزیون و چراغ روشن خوابمون برد
حاضرم هر کاری انجام بدم و فقط یه روز دیگه همونجوری با هم زندگی کنیم و همونقدر جوون و امیدوار و عاشق باشیم....کاش میشد
.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment