Wednesday, June 27, 2012

حرف دل



 بعضی نوشته ها انگار حرف دلت هستند مثل این یکی  که حرف دل منه

اصلا می دانی چطوری خوب است ؟ اینطور که من بعد از سالها بیایم خانه ات بی دعوت ، بی خبر . تو اصلا ندانی اینجا هستم. هنوز فکر کرده باشی رفته ام جایی توی مونترال یا پاریس که فکر کنی ذهن ام را یک شب نشستم و شستم و تصمیم گرفتم که بکنم و زندگی ام بشود سه تا چمدان و بروم و رفته ام حالا . بعد ، بعد از سالها یکی زنگ بزند بگوید فلانی جمع شده ایم خانه اش خبر ندارد تو اینجایی . می آیی ؟ من بگویم زخم کهنه باز نکنیم ، بگوید بی خیال بزرگ شده ایم. بعد ور عاشق ذهنم برود سر وقت لباس ها . آن مشکی براق را بپوشد. بروم گلفروشی سر خیابان و یک ساعت تمام با وسواس یک بغل رز صورتی جدا کنم و بگویم فقط تیغ هایش را بگیرد ، نپیچد . بعد برسم سر خیابان حتی دم در ، حتی انگشتم روی آیفون . حس کنم نباید اینجا باشم بعد دستی از ور نوستالژیک زنانه مغزم زنگ بزند . تو در را باز کنی جا بخوری آب دهانت را قورت بدهی ، بیا لطفا ته ریش داشته باش هنوز و چشم هایت براق باشد بیا لطفا آبی پوشیده باش. دقیقه ای مکث کنی ، بغلم بگیری پیشانی ام را ببوسی بگویی من دیوانه چرا دعوتت نمیکنم تو و از هیجان بلرزی . من یخ کرده باشم . من بوی تن ات را دوباره یادم آمده باشد و واویلا. من دیوانه شده باشم . برویم تو و همه ساکت شوند گیلاس ها توی دست ها تکان تکان بخورند بعد همه وانمود کنند عادی اند و زیر چشمی تمام شب زل بزنند به ما . سر شام برایم غذا بکشی هی با بغض و خنده بگویی یادت مانده که قارچ خیلی دوست دارم . مدام لیوانم را پر کنی و با چنگالت ور بروی . دستم را زیر میز بگیری توی دستت که عرق کرده و من چشم هایم را ببندم . اصلا بیا کلیشه باشیم ، چه اشکال دارد مثلا بیا لیوان آب برگردد لباسم خیس شود بعد بگویی بیا یک چیزی بدهم تنت کنی . برویم سر وقت کمد لباسها. بوی قدیم بپیچد توی سرم . بعد تو از آن ته کمد ات آن تاپ مشکی نخی قدیمی و بور شده ام را که پیشت مانده بود به من بدهی بعد من یادم بیاید خیلی چیزها را که نباید . تو اشک هایت هی ببارد ، سرت را بگیری یک سمت دیگر بعد من طاقت نیاورم صورتت را برگردانم و ببوسمت بی وقفه و تمام .
می بینی . حجم بعضی رابطه ها اینقدر زیاد هست که هر دو نفر فلج شوند بعد از جدایی ؛ دیگر یادشان برود به روال عادی برگردند که دیگر بعد از هم نخواهند دوست بدارند و دوست داشته شوند . می بینی بعضی حس ها را نمی شود در چمدان گذاشت و رفت . جهان گاه برای یادآوری عطر تنی حتی ، به طرز وحشیانه ای کوچک است


.

No comments: